در یکی روزهای خستهکننده که جاناتان برای تعطیل شدنش لحظه شماری میکرد و قرار بود فردا به سفری خارقالعاده برود یکدفعه درب اتاقش کوبیده شد و رئیسش وارد اتاق شد…
رئیس او که از دید جاناتان خانمی بد اخلاق و تندخو بود حدودا بیست سال سابقهی فعالیت در اداره را داشت و او هم یک روزی از جایگاه یک کارمند معمولی آغاز کرده بود. هدف جاناتان این بود که جای او را بگیرد تا حقوق و مزایای بیشتری دریافت نماید اما همیشه وقتی به این هدف فکر میکرد، هیجانی به سراغش نمیآمد چون او همیشه سفر کردن را در رویاهای خود میدید و با آن رویاها زندگی میکرد.
خانم رئیس وارد اتاق شد و با عصبانیت به سمت میزی که جاناتان پشت آن نشسته بود آمد و با صدای بلند گفت: «این چه مزخرفاتیه که تحویل دادی فردا میمونی اداره و کارهاتو تمام و کمال تحویل من میدی وگرنه کسری حقوق خوبی در انتظارته» سپس برگههای گزارش جاناتان را محکم روی میز کوبید و از اتاق خارج شد.
جاناتان که این رفتار برایش عجیب نبود و بارها این سرکوفتها را شنیده بود تمام انرژیاش در کسری از ثانیه تخلیه شد و تمام برنامههایی که برای سفر جذابش چیده بود در یک لحظه روی سرش خراب شد. برگهها را از روی میز برداشت و خواست آنها را پاره کند که به یاد حرف رییس افتاد که در پایان ماه حقوقش را کم میکند و او مجبور خواهد بود برای پرداخت وامهایش از خانواده یا دوستانش قرض کند. برای همین برگهها را روی میز گذاشت تا فردا به اداره بیاید و آنها را بررسی کند. ساعت پنج شد و او اداره را ترک کرد و به سمت مترو حرکت کرد. در حین پیادهروی به سمت مترو با خودش حرف میزد و میگفت: «این چه زندگی مسخرهایست که من دارم، دیگه خسته شدم، چقدر باید از یک آدم احمق دستور بشنوم، اگر به پولش نیاز نداشتم یک لحظهام اینجا نمیموندم ….» همین که در حال غر زدن و لعنت فرستادن به زمین زمان بود یکدفعه صدایی از درون یک کافه توجهاش را جلب کرد و یک جمله باعث شد برای شنیدن بیشتر حرفها به درون کافه برود.
او صدای «مارک» بود که در تلویزیون کافه پخش میشد. مارک یکی از بزرگترین مشاوران کسبوکار در دورهی جاناتان بود و به قدری فرد موفقی بود که همهی افراد آرزو میکردند که در جایگاه او بودند. تیم مارک به بسیاری از برندهای بزرگ دنیا مشاوره میدادند و آنها را به اهدافشان میرساندند. تقریبا در بسیاری از کشورهای توسعه یافته دفتر مشاوره داشتند و همهی مراکز آنها کاملا شبیه یکدیگر بود. در کل تیم مارک الگوهای رنج کشیدهای بودند که رویایشان را دنبال کرده و به اهدافشان رسیدند و در اکثر تلویزیونها سمینارهای آنها پخش میشد.
جاناتان برای شنیدن صحبتهای تیم مارک وارد کافه شد و بهتزده به صفحهی تلویزیون نگاه میکرد. مارک میگفت: «اگر شصت سالت شد و خواستی داستانت رو برای دوستت یا فرزندت تعریف کنی چی میتونی بگی؟ میخوای بگی من هفت صبح بیدار میشدم، طبق عادتم صبحانه میخوردم و طبق عادتم از خانه بیرون میرفتم و باز هم طبق عادتم در مترو، تاکسی یا اتوبوس به محل کارم حرکت میکردم و صد بار دیگر طبق عادتم عمل میکردم و چهل سال این عادتهای پشت سر هم را تکرار کردم و الان در امنیت به سر میبرم چون یک آبباریکهای از دولت میگیرم و خرجم را با آن میگذرانم. دوست من! طوری زندگی کن که بارها بخوای زندگیت رو تکرار کنی نه اینکه حتی از تعریف کردنش فرار کنی. برای اینکه زندگی عالیای داشته باشی باید رویاهاتو دنبال کنی چون کسی که به کاری علاقه داره توی اون کار خروجیش از افراد باتجربه هم بهتره، چون علاقهست که باعث کمالگرایی و شرافت کاری میشه و علاقهست که کار تو رو شبیه تفریحت میکنه. اگر به کارت علاقه داشته باشی ایمان به وجود میاد و خیلی از مشکلاتت حل میشه چون ایمان تورو مثل سنگ سرسخت میکنه و هیچ شکستی نمیتونه تورو از مسیرت خارج کنه. حتی از شکستهایی که میخوری لذت میبری چون میدونی و مطمئنی که یه تجربهی جدید به تجربیاتت اضافه شد و دیگه شبیه آدم قبلی نیستی چون حرفهای تر شدی. برای اینکه علاقههاتو بشناسی باید ببینی کدوم کاره که زمان رو توش متوجه نمیشی و با شخصیتت ….» جاناتان محو صحبتهای مارک شده بود که ناگهان گارسن روی شانهاش زد و او را از رویاهایش خارج نمود. جاناتان برای اولین بار بود که به صحبتهای مارک گوش میداد. در حالی که از کافه خارج میشد به جملات مارک فکر میکرد و آنها را با خود زمزمه مینمود. «ایمان به کارت تورو مثل سنگ سرسخت میکنه» ، « برای اینکه علاقههاتو بشناسی باید ببینی کدوم کاره که زمان رو توش متوجه نمیشی»…
جاناتان اینبار دیگر در مترو به افراد دیگر نگاه نمیکرد و یک انرژی عظیم در او شکل گرفته بود. او در طول مسیر فقط به کاری فکر میکرد که در آن زمان را احساس نمیکند ولی آن را پیدا نمیکرد. پیش خودش میگفت «مگر میشه که کار آدم تفریحش بشه» جاناتان اینبار به جای اینکه در خواب ایستگاه خانهاش را رد کند اینبار به خاطر انرژی زیاد سه ایستگاه از خانهاش دور شد و به جای اینکه دوباره با مترو برگردد تصمیم گرفت کمی پیادهروی کند و در طول مسیر به حرفهای مارک فکر کند.
جاناتان قسمت قبل
جاناتان قسمت بعد
رضا رحیمی / مشاور برندینگ و بازاریابی
2 دیدگاه ها
[…] جاناتان قسمت قبل […]
[…] جاناتان قسمت بعد […]